ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
گاهــی حجـم ِ دلــــتنـگی هایـم
آن قــَدر زیـاد می شود
که دنیــــا با تمام ِ وسعتش
برایـَم تنگ می شود ...
دلتنــگـم...
دلتنـــــگ کسی کـــــه
گردش روزگارش به من که رسیــــد از حرکـت ایستـاد...
دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید...
دلتنگ ِ خودَم...
خودی که مدت هـــاست گم کـر د ه ام ...
گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم
حالا یک بار از شهر می رویم
یک بار از دیار …
یک بار از یاد …
یک بار از دل …
و یک بار از دست...
راستش را بخواهی فاجعه ی رفتن چیزی را تکان نداد ...
من هنوز هم چای می خورم
کار می کنم ، قدم می زنم
هستم اما...
تلخ تر ...
تنهاتر ...
بی اعتمادتر...
زندگی شرح رقص زیر بارانـــ است، چترها دروغ می گویند.
پی نوشت : زیربارانـــ هم، خواستنت مستجاب نشد! می بینی؟!
زور دعاهایم به آرزوهایم نمی رسد! حتی غروب، زیر بارانـــ با چشـــم گـــریان...